شهید محمد بابا رستمی

بابا محمد رستمی فرزند قربان، نهم بهمن ۱۳۲۵ در روستای رهورد از توابع قوچان دیده به جهان گشود. تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادرش به دلیل علاقه زیادی که به او داشتند، نام بابا محمد را برایش انتخاب کردند پدرش کشاورز بود برای همین دوران کودکی اش را تا هفت سالگی در دامن دشتها و هوای پاک روستا گذراند. در همان ایام اجل دست گرم و نوازشگر مادر را از سر او برچید و غبار یتیمی را بر چهره اش پاشید. بابا محمد در همان روستا به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی شروع به کار کرد تا در امرار معاش به خانواده کمک کند. هنوز شانزده هفده ساله بود که همراه پدرش به مشهد مقدس مهاجرت کردند. پس از گذشت اقامت کوتاهی در مشهد پدر هم به دیار باقی شتافت. محمد تنهای تنها شد. او با کار کردن و تأمین مخارج خود استقامت و پایداری در برابر حوادث تلخ و مصیبت بار زندگی را پشت سر میگذاشت. این حوادث تلخ در اراده پولادین او تأثیری بر جای نگذاشت و با روی آوردن به ورزش و کشتی چوخه آهن دل خود را هرچه بیشتر تفدیده و آبدیده نمود. وی در مكتب مولايش على (ع) درس مردانگی عشق و ایمان را آموخت. دوران سربازی اش که فرارسید، به خدمت رفت و در همین زمان شریک زندگی اش را نیز برگزید. سال ۱۳۴۷ خانم زهرا بهادری را به عقد خود درآورد. آنها بعد از دوره سربازی بابا محمد جشن ازدواج گرفتند و زندگی مشترک را شروع کردند. حاصل زندگی مشترکشان یک پسر به نام حسن و دو دختر به نام های زهره و فاطمه است. بابا محمد به خاطر عشقی که به اهل بیت (ع) داشت در کنار فعالیتهایی که برای امرار معاش خانواده اش انجام میداد برای نماز به مسجد امام حسین (ع) می رفت. آن جا به خادم نیاز داشتند؛ برای همین خادمی مسجد امام حسین (ع) را پذیرفت و به نمازگزاران خدمت میکرد. همچنین در مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان به عنوان هیأت گردان ، شرکت فعال داشت. بابا محمد علاوه بر اینها به پیروی از مولایش امیر مؤمنان علی (ع) خدمت به نیازمندان و یتیمان را سرلوحه کار خویش قرار داد و با فعالیت در انجمن های خیریه به این امور خدا پسندانه اشتغال داشت. همان زمان به جمع انقلابیون پیوست و در مبارزات علیه رژیم در پخش و توزیع نوارها و اعلامیه های امام مشارکت فعال داشت. حتی چند بار به واسطه پخش اعلامیه های امام دستگیر شد. بعد از پیروزی انقلاب و هم زمان با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به صورت افتخاری وارد این جریان انقلابی شد. او حفاظت از شهر مشهد را به اتفاق نیروهای مخلص و وفادار به انقلاب در برابر توطئه های ضد انقلاب و ایادی دشمن و استکبار جهانی به عهده داشت. در جریان های گنبد و کردستان که دشمنان قصد ریشه کن کردن نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران را داشتند به عنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد وارد میدان شد. وی در کردستان هم رزم دکتر مصطفی چمران بود و در شهرهای سنندج پاوه سقز و حتی گنبد که محل درگیری با ضد انقلاب بود فعالیتی چشمگیر داشت. کردستان هنوز آرام نشده بود که در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ جنگ تحمیلی آغاز گردید. بابا محمد در پیروی از امام خمینی (قدس سره) که فرمان دفاع از کشور را داده بود سر از پا نمی شناخت. او پیروی مطیع و فرمانبر مخلص امام بود. به همه ی پاسداران توصیه میکرد به اینکه ما سرباز امام و در خدمت ولایت فقیه هستیم و عقیده داشت که عجل الله تعالی فرجه الشريف ولایت فقیه ما را به امام زمان (عج) می رساند. بابا محمد رستمی از بنیانگذاران سپاه در خراسان و از پیشتازان امر دفاع مقدس و از شخصیت های برجسته ای بود که در امر سازماندهی نیروهای انسانی گامهای مهمی برداشت و توانست در مدتی که عهده دار مسؤولیت نیروهای خراسان بود خدمات ارزنده ای انجام دهد. وی که فرماندهی عملیات سپاه پاسداران مشهد را بر عهده داشت بیشتر وقتش را در جبهه های جنگ و نبرد علیه مزدوران امپریالیزم میگذراند. همیشه به همسر و دوستانش سفارش میکرد که اگر شهید شوم هیچکس نباید به بازماندگان من تسلیت بگوید و باید شیرینی پخش کنید و تبریک بگویید. او پس از ماه ها مبارزه با کفار بعثی برای انجام مأموریتی به مشهد عزیمت نمود و هفتصد نفر از نیروهای انقلاب را همراه آورد تا بتواند دوباره نیروهای تازه نفس به جبهه اعزام کند. بابا محمد بعد از فرستادن و اعزام نیروها به منطقه با وسایل و امکاناتی که لازم داشتند برای رفتن مجدد به جبهه ، راه افتاد. چهارشنبه هفدهم دی ۱۳۵۹ وقتی که عازم جبهه بود دچار حادثه رانندگی شد و بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید خانم زهرا بهادری درباره شهادت همسرش میگوید: شهید رستمی و شهید نوراللهی به دست منافقان در جاده سبزوار به شهادت رسیدند. منافقان سیستم ترمز خودرو را از کار انداختند و همین باعث شد که آنها نتوانند خودرو را کنترل کنند و پس از انحراف از مسیر، با برخورد به تپه شهید شدند. کسانی که همان زمان و در واپسین لحظات زندگی بابا محمد در کنارش بودند، تنها ذکر «یا مهدی» را از زبانش می شنیدند.» مزار شهید در گلزار شهدای حرم مطهر امام رضا (ع) واقع است.
زهرا بهادری - همسر شهید
۱- بابا محمد به فکر تشکیل گروهی برای تظاهرات علیه رژیم بود. دوازده نفر از دوستان و آشنایان خود را به نیت دوازده معصوم و به نام حضرت مهدی (عج) جمع کرد.او همراه دوستانش با پرچمی که در دست داشتند به طرف محل چهار طبقه امروزی حرکت کردند. وقتی به مکان مورد نظر رسیدند خود را برای پیروی از امام خمینی (قدس سره) ، انقلاب و اسلام آماده نمودند. چیزی نگذشت که نظامیان به طرف آنها هجوم آوردند و قصد دستگیری و پراکنده کردن آنان را داشتند. اکثر کسانی که همراه بابا محمد بودند از آنجا الله تعالى گریختند. فقط بابا محمد با پرچمی که نشانه ای از عشق و علاقه او به حضرت مهدی (عج) بود، در میان آنها ایستاده بود و از آن جا نگریخت تا این که توسط نظامیان و ضد انقلابی ها دستگیر شد. در زمان بازجویی از بابا محمد او چنین گفته بود برای این فرار نکردم که هدفم به خاطر امامم حضرت مهدی (عج) بود. شاهد بر این کار ما دوازده امام بودند و به خودم اجازه نمی دهم که پرچم مقدس را رها کنم و مانند انسانهای ترسو پا به فرار بگذارم.»
۲- در راه آهن مشهد بابا محمد را موقع شرکت در تظاهرات دستگیر کردند. او را در کامیونهای نظامی قرار دادند. ایشان با خونسردی کامل شجاعت و دلیری که داشتند در جای خود نشسته بودند. ناگهان سروصدایی بلند شد و سربازی شروع به توهین و اهانت به انقلاب و ... کرد. بابا محمد با لحنی مهربان به سرباز گفت: «چرا با این لحن عصبانی به انقلاب جسارت میکنی؟ در همان هنگام سرباز با خشم موهای بابا محمد را توی مشت گرفت و از سرش جدا کرد بعد از آزاد شدن ایشان از بازداشت پرسیدم: «چرا این طور شدی؟» جواب داد از لحاظ من مهم نیست چنین اتفاقی افتاده چون این یکی از نشانه هایی است که با خودم به دیار باقی (آخرت) می برم و به آن افتخار میکنم که برای خدا و در راه او به چنین حالتی دچار شده ام.»
حسین دهدار - دوست شهید
در تظاهرات مردم مورد هجوم سربازهای مسلح قرار گرفتند. عده ای در حال فرار وارد کوچه ای بن بست شدند. من و بابا محمد در میان همین عده بودیم. سربازی که نمی دانست کوچه بن بست است. در تعقیب مردم وارد کوچه شد و با قنداق تفنگ به آن ها حمله کرد و از این کارش خیلی لذت میبرد! بابا محمد در یک حمله غافلگیرانه تفنگ را از دست سرباز گرفت. سرباز که رنگش پریده بود التماس کرد تا تفنگش را پس بگیرد. می گفت اگر تفنگش را نگیرد اعدامش میکنند! بابا محمد به سرباز نصیحت کرد که: «تو فرزند همین مردم هستی چرا به روی برادران خودت اسلحه کشیدی؟» سرباز گفت: «به من دستور دادند، مجبورم!» بابا محمد گفت: «این کار تو کمک به ظالم است و تو هم در این ظلم شریک هستی.» حدیثی از امام صادق (ع) برای او نقل کرد اما سرباز فقط اصرار داشت تفنگش را پس بگیرد. او که میدانست چه خطری متوجه سرباز است خشاب تفنگ «ژ۳» را باز کرد و تفنگ بدون خشاب را به او پس داد. سرباز دست بردار نبود و اصرار داشت که خشاب تفنگ را هم بگیرد و تکرار می کرد: «آنها مرا میکشند ...!» بابا محمد رستمی که فکر میکرد اگر خشاب را به سرباز بدهد ممکن است دست به جهالت بزند گفت: خشاب را میدهم منزل آیت الله شیرازی باید بروی آن جا بگیری.» و همین کار را هم کرد.
سردار سید هاشم درچه ای - همرزم شهید
بدنی قوی داشت کشتی گیر بود. برای تقویت روحیه ی پاسداران خیلی تلاش میکرد. ایشان از صبح تا ظهر در پادگانی سوخته که از هر طرفش صدای رگبار و تیر میآمد با همه ی پاسداران کشتی میگرفت. به نظر من این برخوردها برخوردی روحی بود که با نیروها داشت . با بچه ها خیلی مأنوس بود. این که بچه ها به او بابا می گفتند ، چون واقعاً دوستش داشتند. «بابا رستمی، بابا رستمی!» همان چیزی که در قلب بچه ها کاملاً جا داشت. پیامی که از نحوه ی رفتار و سلوک او میتوانیم بگیریم این است که: فرماندهی در اسلام بر مبنای اعتقاد است. پذیرش فرماندهی هم پذیرش اعتقادی است. زندگی شهید رستمی درس خوبی برای همه فرماندهان است.»
اکبر زاده - دوست شهید
بابا رستمی بعد از فراغت از کار در اداره ی تعاون روستا به مؤسسه خیریه محبان الحسين الله كه مسؤولیت آن را روحانی جلیل القدری بر عهده داشت می آمد. بنده هم در کنار ایشان در آن خیریه انجام وظیفه میکردم مؤسسه خیریه محبان الحسین آن زمان در کاروانسرایی نزدیک میدان شهدا بود. بابا رستمی یک موتورسیکلت یاماها ۸۰ داشت که با آن به خیریه میآمد روحانی مسؤول خیریه صورت تعدادی از خانواده های محروم و نیازمند تهیه کرده بود که باید از آنها سرکشی می شد. آن لیست را در اختیار بابا رستمی قرار می داد. شاید ۲۰۰ خانوار از خانواده های محروم و مستحق ، تحت پوشش خیریه بودند که اکثراً هم منازلشان خارج از شهر و در مناطق مختلف حومه ی مشهد بود. بابا رستمی هر روز که به خیریه میآمد خودش را برای ذبح کردن گوسفندی که گوشت آن برای تقسیم بین خانواده های نیازمند در نظر گرفته شده بود ، آماده میکرد. ایشان اول وضو می گرفت ، بعد از آن به گوسفند آب میداد و پس از بستن دست و پای حیوان آن را رو به قبله قرار می داد. وقتی چاقو را روی گلوی حیوان میگذاشت، چشمانش را می بست و با نام خدا ذبح می کرد. سپس سرش را رو به آسمان میگرفت و می گفت: «بار خدایا تو آگاهی که من حاضر نیستم، حتی سر یک گنجشک را از سرش جدا کنم ولی خدایا تو خود بر نیت ما آگاهی!» بعد گوسفند را با طمأنینه خاصی پوست میگرفت و گوشت آن را برای تقسیم آماده می کرد. ترازوی کوچکی آن جا بود که گوشت را به وسیله ی آن وزن می کرد. برای خانواده های چهار نفره، پنج نفره و ... هر کدام سهم جداگانه ای در نظر می گرفت ، هر کدام را در ظرف پلاستیکی میگذاشت و نام خانواده ای را روی آن مینوشت من هم کمک ایشان بودم. این گوشتها را در یک جعبه ی چوبی می چیدیم و به اتفاق با موتور حرکت می کردیم. وقتی به منازل افراد میرسیدیم که دیگر هوا تاریک شده بود. او خیلی تأکید داشت که کمک به مستمندان در شب انجام گیرد. میگفت: «هر قدر از شب بگذرد بهتر است .» گاهی هوا خیلی سرد بود ایشان بسیار قوی بنیه بود و من از نظر جثه خیلی ضعیف تر بودم. ایشان لباس گرمش را به من میداد و خودش جلوی موتور می نشست. منزلی بود که پیرزن قد خمیده ای در آن زندگی می کرد. وقتی برای کمک به خانه اش سر می زدیم با با رستمی با کمال تواضع دو دستی این گوشت را به او تقدیم و پیرزن هم متقابلاً دعا می کرد. ایشان با اشک چشم از او تشکر می نمود. سپس خداحافظی کرده و به خانه های دیگر سر می زدیم. گاهی در زمستانهای سرد بابا رستمی به اتفاق شهید نظامی که یک وسیله ی نقلیه وانت داشت. مواد سوختی و نفت را برای خانواده های نیازمند می رساندند.
محمد حسن آذرنیوا - همرزم شهید
یک روز در محوطه راه آهن مشهد که محل برگزاری مسابقات مردمی و کشتی چوخه در روزهای جمعه بود تماشاگران گرد میدان حلقه زدند. جمشید خان که از کشتی گیران معروف آن زمان چوخه خراسان بود در میان میدان می چرخید و حریف می طلبید. در این حال جوانی خوش اندام و ورزیده که معلوم بود سرباز است وارد میدان شد و آمادگی خود را برای کشتی گرفتن با جمشید خان اعلام کرد. جمشید خان رو به جوان کرد و با حالتی تحقیر آمیز گفت: بهتر است با نفرات دست دوم و سوم کشتی بگیری!» اما آن جوان با خونسردی گفت: «می خواهم فقط با تو کشتی بگیرم.» جمشید خان در برابر نگاههای معنی دار تماشاچیان چاره ای جز قبول مسابقه نداشت. جوان ابتدا پیشانی مرد سیدی را که کلاه سبزی داشت و در بین تماشاچیان ایستاده بود. بوسید و به وسط میدان آمد دو حریف در میدان خاکی با پای برهنه در کسوت کشتی گیران چوخه با جلیقه های کوتاه و شال کمری که بر روی آن بسته بودند و شلوارهایی که پاچه های آن تا روی زانوان تا خورده بود. دست برشانه ی یکدیگر انداخته و سرشاخ شدند. پس از چند دقیقه مبارزه و کشمکش آن جوان در یک حرکت غافلگیر کننده به پاهای حریف پیچید و به سرعت او را از جا بلند کرد و پشتش را به خاک رساند.... چند سال از آن ماجرا گذشت. در سال ۱۳۵۸ اوایل تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خراسان باز با آن جوان در سپاه پاسداران روبرو شدم. آن جوان همان " بابا محمد رستمی" بود.
محمد ناصر نصری - همرزم شهید
سپاه خراسان اولین تشکیلات رزمی بود که به منطقه اعزام شده بود. ابتدا نیروها در آنجا سروسامان درستی نداشتند مسؤولین زحمت می کشیدند تا تسهیلاتی برای نیروها فراهم شود. با با رستمی شب و روز تلاش می کرد. تمام استراحت خودش را فدای این قضیه کرده بود. به خاطر همین بود که هر چه زمان بیشتر می گذشت، ما بیشتر مجذوب شخصیت او می شدیم.
روایت سردار شاملو درباره بابا
سردار شاملو از فرماندهان خراسان در سال های دفاع مقدس از هم رزمان و دوستان شهید بابا رستمی درباره ماجرای «بابا» گفتن به شهید رستمی به نکته قابل تأملی اشاره می کند. او به نقش و جایگاه خطیر ایشان اشاره و عنوان میکند كلمه «بابا» در زمان جنگ از احترام و تقدس خاصی برخوردار بود و رزمنده ها تنها تعداد معدودی را به این اسم صدا میزدند و تا جایی که من خبر دارم در تمام استان خراسان تنها دو نفر را با با خطاب می کردند یکی سردار محمد حسن نظر نژاد که او را «بابا نظر صدا می زدند و دیگری هم بابا محمد رستمی بود که او را بابا رستمی» صدا می زدند. در واقع این خطابها به نوعی بیان یک واقعیت است؛ این که میتوان به او اعتماد کرد، می توان به او تکیه کرد و این که میتوان جای پدر را با او پر کرد...
عبور از خطر
صبحانه خوردیم و راه افتادیم و یکسره رفتیم تا منطقه عملیاتی پل دختر از آن جا به بعد دیگر منطقه جنگی حساب میشد بچه های پاسگاه قبل از پل دختر به ما گفته بودند که اگر روز حرکت کنیم، هواپیماهای عراقی ما را میبینند و همه اتوبوس ها را بمباران میکنند ستون پنجم دشمن تمام اعزام ها را به عراقی ها خبر می داد.چاره ای نبود باید تا شب صبر می کردیم. بعد از پل دختر کنار رودخانه ای اتراق کردیم تا هوا تاریک شود. در این مدت بچه ها وضو گرفتند و نماز مغرب و عشا را خواندیم و صبر کردیم تا هوا کاملاً تاریک شود. هوا که تاریک شد با با رستمی دستور حرکت داد. سوار شدیم و اتوبوسها به راه افتادند؛ اما کمی جلوتر نیروهای پاسگاه بین راه جلویمان را گرفتند. رئیس پاسگاه مسؤول گروه را خواست. بابا رستمی جلو رفت . سلام و علیکی کرد و گفت: « امرتان ؟!» رئیس پاسگاه گفت: «جاده دست عراقی هاست. تا شوش آمده اند و جاده از شوش به اندیمشک و دزفول بسته است. میگویند جاده دست دشمن است. بابا محمد خندید و گفت: «این که مشکلی نیست ما آمده ایم توی آبادان و خرمشهر با عراقی ها درگیر شویم حالا صد کیلومتر جلوتر درگیر میشویم ... هر جا جلویمان را گرفتند همان جا با آنها می جنگیم. ما که برای تفریح نیامده ایم ، حالا تفریح مان به هم بخورد.» رئیس پاسگاه گفت هزار تا نیرو داخل این اتوبوس هاست از این محل که عبور کنید هواپیماهای دشمن دقیقه به دقیقه این جاها گشت میزنند نور چراغ هاتان را می بینند و بمبارانتان می کنند.» با با رستمی گفت: «چراغ خاموش می رویم.» رئیس پاسگاه گفت چراغ خطرهایتان را چه کار می کنید ، میتوانید ترمز نکنید؟!» با با محمد گفت: فیش چراغ خطرها را در می آوریم» بعد دستور داد همه ماشین ها فیش چراغ خطرهایشان را در آوردند . چراغ خاموش راه افتادیم و تا اهواز رفتیم.
دوستی با دکتر چمران
وارد اتاق شدیم شهید چمران هم آن جا بود. بابا از دور گفت: «سلام آقای دکتر!» دکتر چمران با شنیدن صدای بابا جلو دوید. بابا را در بغل گرفت. چند لحظه ای آن دو یکدیگر را در بغل گرفته بودند. آن طور که بچه ها تعریف می کردند ، دکتر و با با رستمی در کردستان مدتی با هم بودند. دکتر و بابا با هم شهر پاوه را آزاد کرده و در سنندج سقز و جاهای دیگر، با هم حضور داشتند. چندین عملیات را با هم رهبری کرده بودند. دکتر خیلی خوب بابا را میشناخت و با دیدن او کلی خوشحال شد. از بابا پرسید: «شماها کی آمده اید؟ دیشب کجا مستقر شده اید؟» بابا گفت: در باشگاه نیرو! ولی هیچ امکاناتی نداریم. اسلحه نداریم فقط نیروی خوب و آموزش دیده داریم دکتر چمران گفت: «ما هم در نزدیکی تپه های .... اکبر مستقر شده ایم. گروهی درست کرده ایم و حملات چریکی میکنیم و به عراقی ها ضربه میزنیم حالا که توان رزمی برابر با آنها را نداریم این طوری جلویشان را گرفته ایم. اگر شما کمکمان کنید خیلی ممنون میشوم. نیروهای خراسان همیشه نیروهای آبدیده ای بوده اند. در کردستان که این طوری بود. بابا گفت: خیلی هاشان همان بچه ها هستند.» دکتر گفت: «خب، بیایید پیش ما با هم باشیم بهتر میتوانیم جلوی دشمن را بگیریم. بابا گفت: چشم ما در خدمت انقلاب هستیم، همین امروز دستور میدهم بچه ها بیایند آن جا شما هم هماهنگ کنید نیروها در جریان باشند.» بابا رستمی هیچ حرفی از دوستی اش با دکتر چمران نزده بود.
رسول منفرد - همرزم شهید
یکی از کسانی که پیشنهاد داد ایشان وارد سپاه شوند بنده بودم؛ البته خیلی زود توجه فرماندهان را جلب کرد و در آن شرایط سخت اول انقلاب، در کردستان بابا رستمی موفق به برچیدن قائله های مختلف شد. یکی از مهمترین اقدامات در آن مقطع این بود که بین ارتش آن روز که صاحب امکانات و تجهیزات و فاقد نیروی با انگیزه بود با نیروهای سپاه و بسیج بدون سلاح پیوند ایجاد کرد و با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز وارد مذاکره شد. بابا رستمی در نگاه فرماندهان و تصمیم گیران جنگ ، آدم مهمی به شمار می آمد . جلسه ای روزهای یکشنبه ساعت ۸:۳۰ در پادگان گلف در اهواز تشکیل میشد که رهبر معظم انقلاب الله به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع مسؤولیت جلسه را برعهده داشتند. یکی از اعضای آن جلسه هم بابا رستمی بود.
سید هاشم درچه ای - همرزم شهید
پیش از حضور ما مردم منطقه را نسبت به سپاه بدبین کرده بودند برای همین مردم یا شهر را ترک و یا در خانه ها مخفی شده بودند. این باعث شده بود که تأمین نان و آذوقه غیر ممکن شود. بابا رستمی مسؤول توزیع آرد بود. نانوای شهر را پیدا و آنها را راضی کرد تا سر کار برگردند و نان را به دست مردم شهر برسانند و آذوقه نیروهایش را هم تأمین کرد. از این که توانسته بود نان مردم شهر را تأمین کنند آنچنان خوشحال بود که با ذوق و شوق فراوان آن را برای نیروهایش تعریف می کرد؛ اما عده ای لب به انتقاد او گشودند که چرا اول آذوقه آنها را نرسانده است. کمتر کسی او را می فهمید او در میان ما غریبه بود.
سردارعبدالحسین دهقان
در تپه های ا... اکبر درگیری مختصری بین شهید حشمتی و یک سرگرد ارتشی مستقر در همان نزدیکی به وجود آمد گزارش این درگیری را سرهنگ قاسمی فرمانده وقت تیپ ۹۲ زرهی اهواز در جلسه ای به بنی صدر داد. بنی صدر هم با لحنی تند در همان جلسه با بابا رستمی برخورد کرد و گفت نیروهای خود را از تپه های ا... اکبر عقب ببرد. بابا رستمی هم محکم ایستاد و گفت آقای بنی صدر اگرچه تو فرمانده کل قوایی؛ ولی من به دستور امام به این جا آمده ام. در ادامه جلسه کار به جایی رسید که بنی صدر نه تنها از موضعش عقب رفت که دستور داد تعدادی سلاح و مهمات هم از ارتش به بابا رستمی داده شود. البته عده ای در همان موقع کوته فکری کرده بودند و بابا رستمی را بنی صدری خطاب کردند؛ اما او در نهایت آرامش می گفت: «من فرزند امام هستم.»
پیام شهید بابا محمد رستمی
«پیام من به برادران عزیز و هدیه کنندگان خون خود در راه اسلام»
من از شما تقاضا دارم در زمان نبودن بنده و موقعی که از میان شما رفتم، سه نفر را به عنوان هماهنگ کننده برای خود تعیین نمایید تا بهتر بتوانید برای مردم خدمتگزار باشید و دیگر این که برادران عزیز میدانید که هرکس مسؤولیت شما را قبول کند باید بدانید که دوست دارد بیشتر خدمت کند و اگر غیر این صورت باشد یک انسان بی اجر خواهد بود. پس امیدوارم که یک ارزش معنوی برای همگی شما داشته باشد چون هر قدر که احترام برای همدیگر قایل باشید همان قدر خداوند متعال به شما امتیاز خواهد داد. به امید آن روزی که همه با هم در یک صف واحد در پیشگاه عدل الهی یکدیگر را زیارت کنیم.
والسلام عليكم و رحمت الله . گنبد کابوس 58/11/23
«هرکه دارد هوس کربلا بسم الله ...»
بدین وسیله به عنوان عرض ادب چند کلمه به حضور همگی شهید پروران راه حسین میرسانم برادران و خواهران مسؤول و قهرمان پرور ایران اکنون که این نامه را مینویسم ساعت ۶ صبح روز تاسوعای آقا امام حسین (ع) است، روزی که خون بر شمشیر پیروز است. اکنون عازم حرکت به طرف شهر سوسنگرد هستیم و برادران با همدیگر خداحافظی میکنند چون مأموریت داریم تا باید شهر سوسنگرد را از دست دشمن اسلام و قرآن یعنی عراق آزاد نماییم و ناگفته نماند هرچه برادران نزدیک شوند بیشتر آتش توپخانه و پیاده بر روی برادران شدیدتر می شود. آتش به حدی شدید شده که گویا این دشت پر از تنور و کوره است ولی هیچ تأثیری در حرکت برادران ندارد و همگی با تجهیزات کامل رو به پیشروی می باشند . آن قدر صدا در این دشت پیچیده که گوشها قادر به دریافت هیچ پیامی نیستند. ولی این موضوع را خدمت همگی شما دلباختگان عزیز عرض کنم که گاهی در داخل این صداها یک صدای دیگر به گوش می رسد که میفرمایند: «هر که دارد هوس کربلا ، بسم الله ...» و برای همگی ما یقین شده است که خود آقا امام زمان (عج) فرماندهی را در اختیار دارد چون از زمین و آسمان گلوله می بارد ولی زمزمه عجل الله تعالى فرجه الشريف برادران یکسره تكبير الله اکبر خمینی رهبر است. بله این لحظه بهترین لحظات زندگی است که روز تاسوعای حسین (ع) باشد فرماندهی امام زمان (عج) باشد و رهبری امام خمینی (قدس سره) باشد. پس از این گوشه ی کربلا خدا حافظی میکنم چون ما پیروز هستیم و امیدوارم از دعا فراموش نفرمایید. دیگر این که برادران و خواهران گرامی شما خود شاهد بودید که پاسدار در دنیا هیچی ندارد هدیه دهد مگر این که خون خود را هدیه کند و امیدواریم که هدیه ناقابل ما را در راه خدا بپذیرد.
السلام علیک و رحمت الله - 59/08/26
فرازی از وصیتنامه شهید
بسمه تعالی
خداوندا تو خودآگاه هستی که من خونم را هدیه به بندگان خوبت کرده و میکنم و تو میدانی که تمام مسلمانان برای من عزیز و محترم می باشند. امیدوارهستم که فردای قیامت در پیشگاه تو بتوانم جواب گو باشم و از تو میخواهم کمک کنی به همه مردم ایران برای من فارس، ترکمن، کرد و ترک فرقی ندارند؛ و همگی عزیز و محترم هستند.