رادیو داستان

داستان شهدا



در زدن بابا باهمه فرق داشت جوریکه می‌فهمیدم باباس.یک روز نشسته بودم تو حیاط و به قطره های آب نگاه میکردم و با خودم گفتم تا 5 بشمرم بابا میاد تا 5 شمردم که در خونه رو زدن. مامان سریع درو باز و کردو دیدیم باباس ......

مدیریت روابط عمومی و تبلیغات اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی



دانلود فایل های ضمیمه کد نمایش ویدئو

نظرات و دیدگاه ها

نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما پیرامون این مطلب پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
برای تغییر کد، روی آن کلیک نمایید.
تاکنون نظری برای این مطلب ثبت نشده است.