شهید علی صیاد شیرازی
علــی صیادشــیرازی، ســال 1323 در شهرســتان درگـز در خانـواده ای مذهبـی بـه دنیـا آمـد. مـادرش شــهربانو و پــدرش زیــاد نــام داشــت. پــدرش، کــه از عشـایر فـارس بـود، بـه اسـتخدام ژاندارمـری درآمـد و سـپس بـه ارتـش منتقـل شـد. علـی تحـت تأثیـر پـدر از کودکــی بــه ارتــش علاقمند شــد. او بــه همــراه پــدر و خانــواده، ماننــد دیگــر خانواده هــای نظامیــان، از شــهری بــه شــهری دیگــر مهاجــرت میکــرد. شــهرهای مشــهد، گــرگان، شــاهرود، آمــل، گنبــد و ســرانجام گــرگان محــل پـرورش او بودنـد. سـال ششـم متوسـطه را در تهـران گذرانــد و در ســال 1342 موفــق بــه اخــذ دیپلــم گردیــد و در ســال 1343 در کنکــور دانشــکده افســری شــرکت کــرد و پذیرفتــه شــد. علــی از بــدو ورود بــه دانشــکده، بــه جدیــت در درس و پایبنــدی بــه مذهــب شــهرت یافــت. و ســرانجام در مهرمــاه 1346 در رســته توپخانــه، دانــش آموختــه شــد و بــا درجــه ســتوان دومــی وارد ارتــش گردیــد. پــس از طــی دوره آموزشــی در شــیراز و اصفهــان بــه لشــگر تبریــز و ســپس لشــگر زرهــی کرمانشــاه منتقــل شــد. علــی صیادشــیرازی تصمیــم گرفــت بــا دخترعمویــش، »عفــت شــجاع« ازدواج کنـد امـا بـه دلیـل ایـن کـه محمـود، عمـوی علـی، از مخالفـان شـاه بـود، سـاوا ک بـا ایـن ازدواج موافقـت نکــرد. امــا ســرانجام در اثــر اصــرار علــی، ارتــش بــا ایـن وصلـت موافقـت نمـود. حاصـل ازدواج ایشـان دوفرزنــد دختــر و دو فرزنــد پســر اســت. دوره دوم زندگــی شــهید صیادشــیرازی بعــد از پیــروزی انقلاب اســامی آغــاز میشــود. او پــس از پیــروزی انقــاب اســامی بــا بــرادر رحیــم صفــوی و حجت الاسلام ســالک آشــنا میشــود. اختـاف او بـا فرماندهـان ارتـش موجـب آشـنایی بـا حضـرت آیـت الله خامنه ای (مدظله) میگـردد و از ایـن جـا سرنوشـت صیـاد بـه کلـی تغییـر پیـدا کـرد. پــس از حــوادث کردســتان، صیــاد بــا درجــه ســرگردی بــه همــراه ســردار صفــوی بــه غــرب اعــزام مـی گـردد و بـا هماهنگـی ارتـش و سـپاه، سـنندج را آزاد میکننــد. لیاقــت هــای ســرگرد در کردســتان موجــب میگــردد تــا بــا درجــه ســرهنگی بــه فرماندهــی عملیــات غــرب منصــوب گــردد. اختلافات ســرهنگ بــا بنــی صــدر اولیــن رئیس جمهـوری اسلامی موجـب برکنـاری او و خلـع دو درجــه میگــردد. امــا دیــری نپاییــد کــه بنــی صــدر ســقوط کــرد و شــهید رجایــی بــه ریاسـت جمهوری رســید و ســروان مجددا با دو درجه ارتقا به غرب کشور اعزام می شود. ســرهنگ بــا تأسـیس قــرارگاه حمــــــــــــــزه سیدالشــهداء (س) ، لشــکرهای 64 ارومیــه و 28 کردسـتان و تیپهـای 23 نیـروی ویـژه هوابـرد و تیـپ . 1 30 گـرگان، شـهرهای بـوکان و اشـنویه را آزاد کـرد در هفتـم مهرمـاه 1360 بـه خاطر رشـادتها و لیاقت هایـش توسـط رهبـر کبیـر انقـاب امام خمینی (قدس سره) بـه فرماندهـی نیـروی زمینـی منصـوب شـد. او طــی هماهنگــی بــا ســپاه پاســداران انقلاب اسلامی در عملیــات طریق القــدس، فتح المبیــن، بیت المقـدس، رمضـان، مسـلم بن عقیل، مطلع الفجر، محــرم، والفجــر ،1 ،2 ،3 4 و 8 و ،9 عملیــات خیبــر و بــدر و قــادر شــرکت نمــود و پیروزیهــای بزرگــی را بــرای ایــران اسلامی بــه ارمغــان آورد کــه بی شــک در تاریــخ امــت اسلامی بــه عظمــت خواهــد مانــد. ســرهنگ در مــرداد ســال 1365 از فرماندهــی نیــروی زمینـی اسـتعفا داد و بـا پیشـنهاد آیـت الله خامنـه ای (مدظله) و تصویــب رهبــر انقلاب بــه ســمت نمایندگــی امــام در شـورای عالی دفـاع منصـوب شـد. در سـال 66 بـه درجــه ســرتیپی نایــل آمــد. ســرتیپ صیادشــیرازی در ســال 67 در عملیــات مرصــاد کــه مرزهــای غــرب ایــران مــورد هجــوم منافقیــن قرارگرفتــه بــود شــرکت و بــا روحیــهای بسـیجی ضربـات محکمـی را بـر پیکـر مـزدوران منافـق وارد کـرد. سـرانجام صیادشـیرازی در مقـام جانشـینی ریاســت ســتادکل بــه خدمــت مشــغول شــد. سـرتیپ صیـاد شـیرازی در مهـر مـاه سـال 1368بـه درخواســت رئیــس ســتاد فرماندهــی كل نیروهــای مســلح و موافقــت مقــام معظــم رهبــری (مدظله) بــه ســمت » معاونــت بازرســی كل نیروهــای مســلح « انتخــاب گردیــد و در شــهریور مــاه ســال 1372 بــا حكـم فرمانـده معظـم كل قـوا بـه سـمت »جانشـینی رئیــس ســتاد كل نیروهــای مســلح« منصــوب شــد و در 16 فروردیــن 1378 همزمــان بــا عیــد خجســته غدیــر خــم بــه دســت مقــام معظــم رهبــر ی (مدظله) به درجــه سرلشــگری نایــل آمــد. ســرانجام در روز بیســت و یكــم فروردیــن مــاه 1378 در مقابــل منــزل مســكونی خــود در تهــران مــورد هــدف عناصــر ضــد انقلاب قــرار گرفــت و بــه فیــض شــهادت نایــل آمــد.
خاطرات شهید از زبان خود شهید:
ســال 1351 بــود کــه بــرای دوره آموزشــی ســه ماهــه
بـه آمریـکا رفتیـم. مرکـز توپخانـه ارتـش آمریـکا، یـک
مرکــزی اســت کــه در دنیــا بینظیــر اســت.
از نظــر امکانــات، تکنولــوژی و همــه چیــز. ایــن
مرکـز در ایالـت اوکلاهما و در شـهر فـرت سـیل قـرار
دارد. درسـفر بـه آمریـکا قـرآن را بـا خـودم بـرده بـودم،
و همچنیــن جــزوات مکتــب اسلام کــه بــه زبــان
انگلیســی بــود.
زمــان دوره فشــرده بــود و مــن بایــد خیلــی درس
میخوانـدم بـا ایـن حـال روزی یـک صفحـه ازقـرآن را
بــا ترجمــه میخوانــدم. مثــل ایــن بــود کــه قــرآن بــا مــن حــرف میزنــد و
لحظــه بــه لحظــه اسلام بیشتــر برایــم معنــی پیــدا
میکــرد و خــودم را شــارژ میکــردم. از طرفــی دیگــر
بـه تقدیرالهـی مـاه مبـارک رمضـان وسـط دوره افتـاده
بــود. چــون مــا آن جــا ســاکن بودیــم نیت کردیــم و
روزه گرفتیــم.
افــق را از روزنامــه آمریکایــی ســان رایز و سان ســت
در مــی آوردم و براســاس آن اذان را حســاب
میکــردم. هفــت، هشــت تــا ایرانــی در دوره هــای
مختلــف بودیــم.
در بیــن ایــن هفــت، هشــت نفــر یکــی آمادگــی
بیشتـری داشـت بـا هـم سـحری و افطـاری درسـت
میکردیــم و روزه مــی گرفتیــم.
او تیمســار کوششــی بــود. ایشــان باجنــاق بزرگتــر
سـردار صفـوی اسـت. چهـره بسـیار عالـم و خوبـی
بـود و مـن هـم بـه ایشـان علاقه مند شـده بـودم.
در اتاقــی کــه داشــتیم ســحری و افطــاری آمــاده
میکردیــم.
بیشتـر شـیر و لبنیـات بـود. عجیـب صفـای معنـوی
داشت.
صفــای روزه از یــک طــرف و از طــرف دیگــر هــم
بحـث شـدن بـا امریکاییهـا. بعـد هـا متوجـه شـدم
ایــن موضــوع از چشــم ضــد اطلاعات دورنمانــد
و گــزارش اقدامــات مذهبــی مــا بــه مرکــز رســیده اســت.
-نفوذ قلبی بر نفوذی ها
قبــل از انقلاب ، ســازمان مخوفــی در ارتــش وجــود
داشــت تحــت عنــوان »ســازمان ضــد اطالعــات« .
خـوف ضد اطلاعات در این بود که سـرکرده هایش
بــه شــدت بــه شــاه نزدیــک بودنــد و افــکار افــراد را در
داخـل ارتـش کنتـرل میکردنـد و خطرنا کتریـن تفکـر
در ارتـش، گرایـش سیاسـی بـود. یعنـی اگـر هـزار جـور
آلودگـی داشـتی زیـاد کاری باشـما نداشـتند.
ولـی در مـوارد سیاسـی بسـیار حسـاس بودنـد کـه
مبــادا نظامیهــا سیاســی بشــوند.
روزی، یکــی از افســرانی کــه دانشــجوی مــن بــود
آمـد و گفـت: خیلـی عـذر میخواهـم کـه ایـن را بـه
شــما میگویــم، امــا خیلــی مواظــب باشــید.!
اوگفــت: ضــد اطلاعات مــرا خواســته و گفتنــد
کـه در مـورد شـما تحقیـق کنـم و مراقـب شـما باشـم
کـه بـا چـه کسـانی تمـاس داریـد؟
مــن بــه شــما اعتقــاد و اطمینــان دارم و اطلاعاتی پیرامــون شــما رد نخواهــم کــرد، فقــط خواســتم بــه
شــما بگویــم مراقــب باشــید.
حقیقتـش تـکان خـوردم. فهمیـدم کـه دارنـد مـرا
مراقبــت میکننــد و معلــوم اســت کــه فعالیتهــای
مــن زیــر نظــر اســت، بنابرایــن خیلــی خــودم را جمــع
کــردم و حــال آن کــه نمیدانســتم در بیــن کســانی
کـه بـا مـن رفـت وآمـد خانوادگـی داشـتند هـم یـک نفر مامور ضد اطلاعات اســت.
-مدیریت بحران (برگزفته از کتاب سادداشت های سفر)
درست چند روز پس از پیروزی انقلاب . در کردستان و آذربایجان غربی، گروهک هایی که در پیروزی انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند، در گوشه و کنار کشور ادعای خودمختاری کردند و مملکت را به آشوب کشاندند. یک روز خبر ناگواری رسید : « پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان که مأموریتشان تمام شده بود و میخواستند به اصفهان برگردند ، در ۱۲ کیلومتری سردشت در روستایی به نام داش ساوین توسط ضد انقلاب کمین خورده و همگی به شهادت رسیدند.» این ماجرا مانند بمبی اصفهان را تکان داد و مردم را تحریک کرد. آقای بجنوردی استاندار اصفهان جلسه ای ترتیب داد. قرار شد من و آقای رحیم صفوی برای تحقیق و پیگیری ماجرا به کردستان برویم . ما به شهید دکتر چمران که وزیر دفاع بود معرفی شدیم. در سردشت دکتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال کردستان توجیه کرد . بعد از صحبتهای دکتر چمران درباره ی منطقه شروع کردیم به تحقیق و بررسی درباره شهادت پنجاه و دو پاسدار اصفهانی سرگرم کارمان بودیم که خبرآمد در یکی از روستاهای نزدیک سردشت نیروهای ضد انقلاب مقداری مهمات ذخیره کرده اند . قرار بود که یکی از هلی کوپترها گروهی را برای شناسایی به آن جا ببرد. در آن جا من از آقای صفوی جدا شدم. او دنبال تحقیقات رفت و من هم با گروهی که عازم شناسایی بودند همراه شدم. همراه گروه سوار هلی کوپتر شدیم . خلبان هلی کوپتر در یک دره پیاده مان کرد. به محض پیاده شدن شروع کردیم به تفتیش منطقه هنوز هلی کوپتر داشت بالای سرمان می چرخید که ناگهان صدای گلوله ای شنیده شد. مسیر آن را پیدا کردیم . خلبان که متوجه درگیری شده بود رفت به دکتر چمران خبر بدهد. مدتی بعد متوجه چند هلی کوپتر شدیم که به ما نزدیک میشدند و در فاصله ای حدود پانصد متری مان تعدادی نیرو پیاده کردند که دکتر چمران هم در میان آنان بود. درگیری بالا گرفت به علت زخمی شدن یکی از خلبانان عملیات به وقفه افتاد و آنان منطقه را ترک کردند و ما جا ماندیم . چون بین ما و آنان پانصد متر فاصله بود و متوجه ما نشدند. در آن اوضاع و احوال ، نه بی سیم داشتیم و نه نقشه و قطب نما برای یک شناسایی کوچک آمده بودیم و می خواستیم زود برگردیم و فکر نمی کردیم چنین اتفاقی بیفتد. وقتی بالای تپه رسیدیم به همراهانم گفتم که آرایش دفاعی دورتا دور بگیرند. گفتم که من از این لحظه فرمانده شما هستم. گفتم از این جا به بعد طبق اصول نظامی حرکت می کنیم و باید از خودمان دفاع کنیم تا نیروی کمکی بیاید. دعای فرج را خواندم . همین که دعا را خواندم بلافاصله طرح عملیات به ذهنم خطور کرد. سکوت مرگبار منطقه را فرا گرفته بود . سعی کردم بچه ها را به قله ببرم تا بر اطرافمان مسلط باشیم . ولی این کار تا وقتی که هوا روشن بود معنا داشت اما به محض این که هوا تاریک می شد ، تسلط خود را از دست میدادیم. مواردی مانند طریق عبور از محل خطر در شب پیاده روی حفظ و نگهداری سلاح به طوری که سر و صدا راه نیندازد خیزهای صدمتری ، توقف برای استراق سمع و ... را به همراهانم آموزش دادم. به همه شماره دادم و خودم به عنوان نفر شماره یک در اول ستون قرار گرفتم و حرکت کردیم. منطقه اطراف شهر سردشت به گونه ای است. که از فاصله بسیار دور، چراغ های شهر به خوبی نمایان است . ما که حدود ۲۳ کیلومتر از شهر فاصله داشتیم از این امر بهره جستیم و حرکتمان را از میان دره ها و تپه ها به طرف شهر آغاز کردیم بعد از ساعت ها پیاده روی به پاسگاه ژاندارمری رسیدیم. ساعت یازده شب شده بود. در اولین فرصت به سردشت بی سیم زدم و اطلاع دادم که در کجا هستیم. دکتر چمران صبح زود با هلی کوپتر دنبالمان آمد و تک تکمان را در آغوش گرفت و بوسید. از همین جا بود که پیوند قلبی من با او آغاز شد ...
دغدغه نماز (برگرفته از کتاب یادداشت های سفر)
پیش از انقلاب ستوان ارتش و افسر نگهبان شده بودم. خداوند مرا را یاری کرده بود و از خانواده ای بودم که نمازمان را میخواندیم. آن دوران نماز رسمیت نداشت و هرکس نماز می خواند مسخره اش می کردند. افسر نگهبان باید همیشه کلاه بر سر می گذاشت و فرنج می پوشید. یعنی آمادگی کامل می داشت. فرمانده ما یک سرلشگر خود فروخته و نوکر صفت بود سرلشگر ناجی فرمانده توپخانه اصفهان از ۲۴ ساعت شب و روز ۲۰ ساعت کار می کرد. دنبال همان چیزهایی می گشت که از بین رفتنی بود به دنبال این که از سرلشگری به سپهبدی برسد. کار یک سرلشگر آن موقع این بود که ببیند آیا نظافت شده یا نه؟ آن انضباط ظاهری رعایت می شود یا نه؟ هر دفعه که میخواست از پاسدارخانه رد بشود باید آرایش می گرفتیم و خیلی منظم، احترام می گذاشتیم یک بار موقع نماز مغرب و عشا شد. دیدم که با این رفتن و آمدن نمازمن فوت می شود. کار را رها کردم و به یک استوار سپردم. آمدم در دستشویی فرنج و پوتین را در آوردم که یک دفعه ناجی پیدایش شد. او متوجه غیبت من میشود و به دنبال من می گردد. من سریع پوتین را پوشیدیم و اسلحه را بستم و احترام نظامی گذاشتم. سئوال کرد : شما که هستید؟ گفتم : افسر نگهبان دستشویی رفته بودم. نگفتم نماز چون نماز رسمیت نداشت. گفت فرنج را در آورده بودید؟ گفتم : بله . گفت : حالا بهت میگم! ساعت ۸ صبح افسر قضایی آمد. گفت: من را مأمور کرده اند تا بیایم از شما بازپرسی کنم. گفت: شما پوتین و فرنج را درآورده بودید؟ گفتم نه تنها پوتین و جوراب و فرنج را در آورده بودم بلکه میخواستم نماز بخوانم ..... از این قضیه چند روزی گذشت. دیدم دادگاه تشکیل نشد! از مسؤول آجودانی خدمت پرسیم پرونده من چه شد؟ گفت: برایتان ۴۸ ساعت بازداشت بریده اند. اما چون شما افسر شناخته شده ای هستید ما سه روز اردو را فرض کردیم در بازداشت بوده اید.
امدادهای غیبی (برگرفته از کتاب یادداشت های سفر)
در عملیات بیت المقدس، از آغاز شب منتظر ماندیم تا ساعت ۳:۳۰ شب شد. «با زهرا ه « را گفتیم
و همه حمله کردند. بی سیم را گذاشتیم و حرکت کردیم. در طول جنگ دو دعای توسل یکی در عملیات طریق القدس و دیگری در فتح المبین بود که به من چسبید. بی سیم کار خودش را می کرد و کسی پایش نبود ساعت ۵:۳۰ بود که پای بی سیم رفتیم، گفتند: فرمانده تیپ دشمن را در خواب
گرفته اند و ۷ هزار نفر اسیر شده اند. تا ساعت ۱۰ صبح ما هرچه از فرماندهان پرسیدیم چه شد که موفق شدیم، کسی نبود جواب ما را بگوید؟ آخر، فرمانده تیپ عراقی را آوردیم و از او پرسیدیم. گفت: «ما مطمئن بودیم که شما حمله میکنید و همه آماده تا ساعت ۳
نیمه شب بودیم.
گفتیم رزمندگان اسلام نزدیکی های صبح حمله نمی کنند. به همه گفتیم بروند استراحت
کنند.
آن قدر خیالمان راحت بود که با لباس زیر به خواب رفتیم که با حمله شما از خواب بیدار شدیم. ما به نیروهای شما گفتیم اگر ما را نکشید میگوییم نیروهای بعثی خود را تسلیم کنند.
رمز مهم پیروزی (برگرفته از کتاب یادداشت های سفر)
در دو مقطع پیوند قلبی و روحی ما با برادران سپاه
برقرار شد.
اول : در صدر انقلاب و درمتن مردم انقلابی اصفهان که با سردار سرتیپ صفوی پیوندی برای خدا بستیم که هم رزم و هم دوش باشیم
که این پیمان خیلی با برکت بود. سردار صفوی یک اسوه در سیاه است. خود یک پاسدار سرافراز انقلاب و منشاء خیر در خوزستان
برای سپاه بوده است.
مقطع دوم پیوند بعد از پایان مأموریت ما در شمال غرب و کردستان و تصدی مسؤولیت نزاجا بود. وقتی وارد خوزستان شدیم، در کمتر از یک ساعت در جلسه به نتیجه رسیدیم که قرارگاه مان باید با سپاه یکی باشد.
اسم آن نیز نام مقدس «کربلا» باشد. که برادران سپاه توانستند این نام مقدس را حفظ کنند. یاد شهید حسن باقری بخیر. من حتى قبل از مسؤولیتم ۴۰ ماه در سپاه بودم و به صورت غیر رسمی به اهواز می آمدم و خط را هم می دیدم. در اولین برخورد با سرلشگر شهید حسن باقری آشنا شدم چهره ای کوشا بود و کسی بود که دنبال برقراری ارتباط سیاه با ارتش بود. این
وحدت رمز موفقیت ما در جبهه بود.
هل من ناصر ینصرنی (برگرفته از نرم افزار شهید صیاد - از منابع بنیاد شهید)
روز و شبهای عملیات آزادسازی خرمشهر بود. بعد از طراحی عملیات و در تاریکی شب فرمان حمله صادر شد. نیروهای ما از سه محور راست.
میانی و چپ به جبهه دشمن زدند. در همان ساعات اولیه حمله محور راست به سرعت جلو رفت و شکافی میان نیروها و مواضع
دشمن ایجاد کرد. آنها آن قدر جلو رفتند که فریاد فرمانده شان حاج احمد متوسلیان درآمد که می گفت: «چون نیروهای دو محور دیگر نرسیده اند. از چپ و
راست بر ما فشار می آید از دو محور دیگر خبری از پیشروی نبود. هرچه راهنمایی می کردیم به نتیجه نمی رسیدند از این بابت نگران بودیم و این نگرانی تا صبح
ادامه داشت.
هنگام نماز صبح بود. اکثر کسانی که در اتاق جنگ بودند از شدت خستگی افتاده بودند. نماز را که خواندم احساس کردم دیگر چشمانم بسته میشود و نمیتوانم پلک هایم را نگه دارم. خواب فشار آورده بود ولی دلم نمی آمد از کنار بی سیم تکان بخورم همان جا دراز کشیدم و
سعی کردم چند دقیقه ای بخوابم در عالم خواب و رویا، ناگهان دیدم سیدی بزرگوار که عمامه ای مشکی دارد وارد قرارگاه شد. چهره اش گرفته بود و بسیار خسته به نظر
می آمد.
به احترامش همه از جا برخاستیم. لحظه ای بعد انگار که دیگر کارش تمام شد و کار دیگری ندارد. بلند شد و گفت: «من می خواهم بروم. آیا کسی هست من را در این مسیر کمک کند؟ من زودتر از بقیه جلو دویدم و دستش را گرفتم تا از قرارگاه خارج شود. بیرون که رفتیم، به ذهنم رسید حیف است این سید بزرگوار با این
همه خستگی پیاده راه برود. بغلش کردم با تیسمی زیبا به من نگریست و اظهار محبت کرد. از این نگاه محبت آمیز او چنان به وجد آمدم که از خوشحالی به گریه افتادم ناگهان با صدای گریه خودم از خواب
پریدم.
با روحیه ای که از این خواب گرفته بودم دیگر خوابم نمی آمد. متوجه شدم از بی سیم صدای تکبیر می آید. فهمیدم دو محوری که کارشان گیر کرده بود توانسته اند به اروند برسند. یعنی حالا هرسه محور با هم رسیده بودند به اروند رود و مشکلات ما در پیشروی حل شده
بود.
شهید حسین خرازی با کد رمز از بی سیم گفت: «وضعیت ما خیلی خوب است. در حال حاضر ۷۰۰ نفر نیروی آماده برای ادامه ی کار داریم. اگر اجازه بدهید از همین محور که خط دشمن خیلی ضعیف است. بزنیم و برویم برای
خرمشهر ...
دکتر محسن رضایی - همرزم و دوست شهید
برادرمان صیاد شیرازی در واقع تحول عظیمی را در ارتش به وجود آوردند. عده ای از امرای ارتش که باقی مانده حکومت پهلوی بودند. ارتش را رها کرده و به خارج از کشور رفته بودند و تعدادی نیز مسایلی خاص برایشان به وجود آمد. بنابر این افسران جوان در صحنه حاضر شده و ارتش ایران را به دست گرفتند. البته این ها به شدت نیازمند اصلاحاتی بودند تا ارتش قدیمی را به یک ارتش اسلامی و مکتبی مبدل نمایند. بدین منظور برادرمان صیاد شیرازی به همراه شهدای بزرگواری چون شهید کلاهدوز شهید بابایی، شهید نامجو و سایر دوستان عزیز که هم اکنون مشغول فعالیت در ارتش هستند. نقش مهمی را در اصلاح و تحول ارزنده و اساسی در ارتش ایفا نمودند که البته نقش ایشان در این خصوص نقش مهم و بالنده ای بود.
فرازی از وصیتنامه شهید
خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت. اسلامت نظامت و ولایتت قرار دادی خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم
نثار کنم. پروردگا را رفتن در دست تو است. من نمی دانم چه موقع خواهم رفت؟ ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا
به فیض شهادت برسم.