رادیو شهدا

داستان شهدا



رادیو داستان

داستان شهدا

همیشه دوست داشتم صبح زود بلند شم و با عجله صبحونمو بخورم و برم با بچه ها بازی کنم و برام مهم نبود که چله زمستون باشه یا..

خونه ما خونه ای بودکه توش چند خونه داشت که همگی دورتا دور حیاط بود و یک حوض آبی هم وسط حیاط.

یک روزکه هوا خیلی گرم بود در خونه رو زدن باز کردم و دیدم طوبی خانومه که با مامانم کار داشت. مامانم هم سریع چادرشو سرش میکردو میرفت خونه طوبی خانم که با بابام حرف بزنه چون ما توخونمون تلفن نداشتیم.

مدیریت توسعه و ترویج فرهنگ دفاع مقدس در فضای مجازی استان خراسان رضوی


دانلود فایل های ضمیمه کد نمایش ویدئو

نظرات و دیدگاه ها

نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما پیرامون این مطلب پس از تایید مدیر سایت نمایش داده خواهد شد.
برای تغییر کد، روی آن کلیک نمایید.
تاکنون نظری برای این مطلب ثبت نشده است.