پادکست صوتی
خاطرات شهدا
پادکست خاطرات شهدا
بچه ها بهم گفتن بیا بازی کنیم ولی من نرفتم، بابا پرسید چرا نمیرم بازی کنم و بهش گفتم بازی همیشه هست ولی شما رو کم میشه دید، بهم خندید و دستی به سرم کشید گفت اون دوچرخه تو نیست گوشه حیاط؟ گفتم چرا ولی زنجیرش خراب شده و نتونستم درستش کنم
گفت بیا بریم باهم درستش کنیم
زنجریشو واسم درست کردو بردیمش کنار حوض شستیمش و مثل روز اولش شد، منم خوشحال که ازین به بعد میتونم سوارش بشم
بچه ها دورم جمع شدن و ماهم شروع کردیم نوبتی سوارش میشدیم، بابا هم از روی ایوان نگاهمون میکرد
بعد از بازی رفتم کنار بابا دراز کشیدم و خوابیدم، بعد چندساعت بابام بیدارم کرد گفت بلند شو از قافله عقب میمونیاا
مدیریت توسعه و ترویج فرهنگ دفاع مقدس در فضای مجازی استان خراسان رضوی